اتاق مجاور

The Room Next Door (2024)

فاطمه خدادادی آق قلعه:

آرنولد هاوزر[1]، مورخ هنری و مؤلف کتاب تأثیرگذار «تاریخ اجتماعی هنر»، تفاوت بنیادی فیلم را با سایر هنرها، سیالیت و شناور بودن مرزهای زمانی و فضایی در این هنر می‌داند و معتقد است که در فیلم «فضا کیفیت ایستای خود را از دست می‌دهد و شکلی پویا و دینامیک پیدا می‌کند» (Hausar, 1999). کیفیت شگفت‌انگیز فضای سینمایی ازنظر پانوفسکی[2] در این نکته نهفته است که «…نه‌تنها بدن‌ها در فضا حرکت می‌کنند، بلکه خود فضا نیز حرکت می‌کند، نزدیک می‌شود، عقب می‌نشیند، می‌چرخد، دیزالو[3] می‌کند…» (Panofsky, 2003). به‌زعم وی، ناظر هنگام تماشای فیلم، به‌واسطۀ هم‌ذات‌پنداری با لنز دوربین، در حرکتی بی‌وقفه در فواصل و مسیرهای متفاوتی تغییر مکان و جهت پیدا می‌کند. فیلم به‌صورت سکانسی از جلوی تماشاگر سینما می‌گذرند و مسیری را در ذهنش ایجاد و روی مسیری خیالی حرکت می‌کند و از میان فضاهای متنوع و در زمان‌های متفاوتی گذار می‌کند. در تجربۀ فضای معماری نیز ناظر متحرک دست به یک سازمان‌دهی ذهنی از فضاها می‌زند و آن‌ها را در سکانسی مونتاژی تجربه می‌کند. «اتاق مجاور» داستانی درام و احساسی از دو دوست قدیمی است که به روابط انسانی و چالش‌های گذشته و حال آن‌ها می‌پردازد و تماشاگران را به سفری عاطفی دعوت می‌کند. دو زن یعنی «اینگرید» و «مارتا» در شهر نیویورک آرام و زیبا و منظم و منجمد زندگی می‌کنند. استفاده از خطوط بسیار صاف و خط‌کشی‌شده همراه با رنگ‌های متضاد و شاد، این مناظر را در نوری ملایم و یکنواخت غوطه‌ور می‌کند و حالتی از امید و خاطره و تاریخ را به آن‌ها می‌بخشد‌. کارگردان برای تاریخی کردن شهر نیویورک فرهنگی نیازی به نمایش سازندۀ آن ندارد. او هیچ نشانه‌ای از انسان و هیچ بیان عاطفی خاصی به شهرش اضافه نمی‌کند. خود مکان با تمام جزئیات و ریزه‌کاری‌هایش حاوی روح تاریخی و فرهنگی‌ است. این فیلم تقابل رنگین زندگی و مرگ با نگاهی هستی‌شناسانه و یک دنیا رنگ تند و زنده با تمرکز بر رنگ سبز و قرمز است که نمادی از طبیعت در برابر خون است که این دو زن را به شیوه‌ای زیبا و خیره‌کننده کنار هم قرار می‌دهد تا گذشته را باهم در لباس‌ها و در میان دیوارهای رنگین‌شان مرور کنند. طراحی‌های صحنۀ اگزاتیک[4] و اروتیک[5] و منحصربه‌فرد آشکارا ملهم از آثار پیکاسو[6] و ماتیس[7] است و‌ تمرکز بیش از اندازۀ فیلم‌ساز بر طراحی صحنه و لباس و تأکیدش بر رنگ‌ها باعث می‌شود تا تماشاگر چندان روی قصه متمرکز نشود. فضا به‌شدت نمادین است و شاید کمی خودنما، اما درهرحال نمی‌توان زیبایی‌اش را منکر شد. خودنمایی و رفاه بیش‌ازاندازه، به‌خصوص در برابر موضوعات حساسی مثل جنگ و مرگ اشاره به فرایندی در دنیای کارگردان دارد که جهانش را رنگین و چشم‌نواز می‌بیند. ساختن جهانی منحصربه‌فرد تا درد مواجهه با مرگ را تلطیف کند، به‌راستی به لحاظ فرم و جلوۀ بصری اثری شگفت‌انگیز خلق کرده است. «بحث‌های جاندار، سرگذشت‌های زندگی، ترس‌ها و چرخش‌های احساسی میان این دو زن نیرومند و سرزنده یک گنجینۀ سینمایی است». استفادۀ بیش‌ازحد از تکنیک سادۀ نما- برعکس نما نیز از نکات قابل‌توجه فیلم است؛ سکانسی مربوط به جلسۀ تمرین اینگرید با مربی خصوصی‌اش؛ جایی که تصاویر پاهایش در حال بالا و پایین رفتن از یک سکوی کوچک به زیبایی تدوین شده است. صحنه پشت صحنه، به نظر می‌رسد که اقتباسی است از یک نمایش‌نامه [نه یک رمان].

قصۀ فیلم دربارۀ مرگ است و خط داستانی اصلی‌اش دربارۀ دیدار دوبارۀ دو دوست قدیمی است که حالا یکی مارتا، خبرنگار سابق جنگ، به دلیل سرطان در آستانۀ مرگ است و دیگری اینگرید نویسنده، یک کتاب پرفروش دربارۀ ترس از مرگ منتشر کرده است.‌ اتاق مجاور حسی از اصالت و زندگی واقعی را منتقل می‌کند و دربارۀ ارتباطات بین دو نفر، دوستی یا عشق و نحوۀ تعامل آن‌ها با یکدیگر در مواقع تردید است. فیلم اغلب شاعرانه و امیدبخش و یک موشکافی سنگین دربارۀ مرگ است. فیلم آرام اما تأثیرگذار است که دربارۀ دوستی، غم و مرگ تأمل می‌کند.

بیشتر سکانس‌ها دربارۀ معاشرت دو زن و نقش پنجره‌های امیدبخش در اتاق بیمارستان و آپارتمان‌های مسکونی فوق‌العاده زیبای آن‌ها و درنهایت در یک خانۀ اجاره‌ای مدرن در جنگل، یک ویلای فوق مدرن و پر از رنگ، به‌ویژه آلبالویی است، جایی که اینگرید و مارتا اساساً باهم تعطیلات را سپری می‌کنند تا اینگرید تصمیم بگیرد که آمادۀ رفتن (مرگ) است. سکانس‌های این دو دوست قدیمی که سعی می‌کنند مثل دوران جوانی پرشور خود به یکدیگر نزدیک شوند، لطیف و زیباست. در چشمگیرترین نمای فیلم اینگرید یک شب در کنار مارتا می‌خوابد، نیمی از صورت‌شان روی بالش‌های مجاور به‌طور ناقص ادغام می‌شود تا یک کل پیکاسویی را تشکیل دهد که نزدیکی و تفاوت‌هایشان را نشان می‌دهد؛ دربارۀ پذیرش و کنار آمدن با سخت‌ترین چیزی که همۀ ما درنهایت باید با آن روبه‌رو شویم: مرگ. فیلم ازنظر سبک، یک معجزۀ مطلق است.

نقش پنجره‌های سرتاسری و تعامل با فضای بیرون (شهر و طبیعت) و استفاده از پالت رنگ جسور و غنی برای برانگیختن احساس جسورانه استفاده شده است. اتاق مجاور با تمام رنگ‌های تند و زنده‌ و زیبایی‌های بصر‌ی‌اش دعوت‌کننده به زندگی نیست. فیلم هیچ‌یک از نقاط عطف خود را جشن نمی‌گیرد. کاناپۀ فیروزه‌ای و کمدهای سبز زمردی مارتا به‌راستی متحول‌کننده است. در این میان لذت بردن از هوای دلپذیر خانۀ احاطه‌شده توسط جنگل‌های سرسبز، حساب‌شده‌تر و پذیرای پایان است؛ مارتا آماده است که رو به جلو حرکت کند و از دردهایی آزاد شود که سال‌های پایانی او را چالش‌برانگیز کرده است.

اتاق بیمارستان که اغلب یک فضای بی‌روح پزشکی نمایش داده می‌شود، در این فیلم با کاغذدیواری پاییزی شیک پوشیده شده است؛ سرریز از گل‌ها، با یک صندلی سبز لیمویی و مشرف‌به منظرۀ شهری منهتن است. وقتی جولین مور‌‌‌‌[8] در نقش انگرید نویسنده در صحنۀ اولیه برای بازدید نزد مارتا می‌آید، تماشاگر را درگیر تمام رنگ‌های صحنه می‌کند. سوینتن[9] (در نقش مارتا) در تختخواب با یک ژاکت قرمز روشن و شلوار آبی استراحت می‌کند، درحالی‌که مور با یک کت بورگوندی[10] و کیف آبی وارد می‌شود. مثل این است که انرژی‌های دو نفر به‌نوعی معکوس شده است. مارتای در حال مرگ نسبت به پوشش خنثی دوست پرجنب‌وجوشش لباس‌های رنگارنگ‌تری پوشیده شده است. استفادۀ استادانه از رنگ و ترکیب‌بندی فرم در فضا در این فیلم شگفت‌انگیز است. پالت رنگ از رنگ‌های اولیۀ جسور و خوشمزه تشکیل شده است که به اندازۀ داستان توجه را به خود جلب می‌کند. رنگ‌های دیوار به اندازۀ لباس‌ها و اکسسوری‌های روشن می‌درخشد و یک سبک بصری خاص ایجاد می‌کند که به‌عنوان امضای کارگردان برای چندین دهه در حرفۀ درخشانش باقی مانده است. در اتاق مجاور، رنگ‌های متضاد سبز و قرمز برای جلب‌توجه به رقابت می‌پردازند. آپارتمان آبی سرد اینگرید که از اشیای پیداشده ساخته شده است، دنیایی دور از آپارتمان براق و سبزرنگ مارتا با باغچه‌ای در بالکن است. به نظر می‌رسد آلمودوار[11] رژ لب قرمز روشن و رنگ موی چشمگیر مور را به‌عنوان چالشی برای مطابقت با طراحی صحنه و لباس‌ها در نظر گرفته است، اما در هیچ لحظه‌ای انتخاب بدی روی صفحۀ نمایش وجود ندارد. پس از این‌همه سال، تماشای آنچه آلمودوار با بوم خود انجام می‌دهد هنوز هم خیره‌کننده است. اینگرید شاید اکنون کمتر از مرگ می‌ترسد تا از دست دادن امید و اراده برای لذت بردن از هر لحظه‌ای که با دوستان و عزیزان خود به اشتراک می‌گذارد. فرانک سیناترا[12] می‌گوید: «من طرفدار هر چیزی هستم که به شما کمک می‌کند تا دوست، همسایه و انسان بهتری باشید در دنیایی که مرگ برای همۀ ما فرامی‌رسد و زندگی فقط به‌ خوبی روزهایی است که می‌توانید از آن‌ها لذت ببرید و زمان‌هایی که می‌توانید برای افرادی که برای شما مهم هستند حضور داشته باشید». به نظر می‌رسد در این فیلم غیبت انسان در مناظر ساکن طبیعت‌، به حضور اشاره نمی‌کند. هیچ‌چیز متحرک و اتفاقی در طبیعت سکانس آخر وجود ندارد. شاید فقط در انتظار آدم‌هایی است که باید روزی در این طبیعت ظاهر شوند و کار را به پایان ببرند.

پانوشت

[1] Arnold Hauser (1892-1978)

[2] Erwin Panofsky (1892-1968)

[3] Dissolve

[4] Exotic

[5] Erotic

[6] Pablo Picasso (1881-1973)

[7] Henri Matisse (1869-1954)

[8] Julianne Moore

[9] Tilda Swinton

[10] Burgundy

[11] Pedro Almodóvar

[12] Frank Sinatra (1915-1998)

منابع

  • Hauser, Arnold (1999). Social History of Art. Volume 4: Naturalism, Impressionism, The Film Age, Taylor & Francis.
  • Panofsky, Erwin (2003). Style and Medium in the Motion Pictures, in-The Visual Turn: Classical Film Theory and Art History. Edited by Angela Dalle Vacche, Rutgers University Press, New Brunswick.
لینک کوتاه
https://kooche.org/?p=19110