(2024) Heretic
سروش عاملی:
دیالوگهای آغازین فیلم وعدۀ هر چیزی را میدهند جز فیلمی دربارۀ دین و مذهب و اعتقادات قوی و چهارچوبمند مذهبی. دختران جوانی که برای مسئولیتهای مذهبی خود آماده میشوند و در همان ابتدای فیلم گوشههایی از مخالفت جامعه با اعتقاداتشان را میتوان دید. اعتقادات شدید مذهبی در یک جامعۀ امروزی که ادعای روشنفکری دارد با آزار و اذیتهای کلامی و رفتاری مواجه میشود که بدترین نوع از قلدریمآبی را به دختران نوجوان نشان میدهد. دخترانی که خود را در این راه راسخ و استوار میبینند، اما شک و تردید نهفته در پس اعتقادات بهظاهر استوار این نوجوانان را میتوان از لابهلای گفتوگو و حالات چهرهشان یافت.
ضرباهنگ تند و مهیج فیلم کموبیش از همان ابتدا خودنمایی میکند و بیننده را به اتفاقات آینده نوید میدهد؛ اتفاقاتی که از شروع ناگهانی بارانی تند و زدن زنگ خانۀ مرد آغاز میشود. باز شدن در و شروع مکالمۀ مرد با دختران جوان، گویی در دو جهان مختلف اتفاق میافتد. مرد بسیار هوشمندانه سؤالات دختران را دربارۀ دعوتشان و حضور همسرش پاسخ میدهد و خود سؤالاتی کاملاً عجیب و آگاهانه از آنان میپرسد. پس از حضور دختران در خانۀ مرد و بسته شدن در خانه، ما آهسته با جهان درونی خانه آشنا میشویم؛ خانهای که در ظاهر کاملاً معمولی و ساده به نظر میآید؛ دیوارهایی با کاغذهای دیواری تیره و طرحدار، گنجۀ چوبی و آباژورهایی که با نور زرد فضا را روشن میکنند. پس از بحثهای مرد با دختران دربارۀ مسائل مرتبط با دین و مذهب، دختران به غیرمعمول بودن فضا مشکوک شده و سعی میکنند از خانه خارج شوند؛ اینجا همان جایی است که خانه از خانه بودن تهی میشود و شکل حقیقی خود را نمایان میکند. مرد اذعان میکند که در خانه تا طلوع آفتاب دیگر باز نخواهد شد و دختران برای بیرون رفتن باید از در پشتی خانه استفاده کنند. خانه هرلحظه ضد خانه بودن را القا میکند؛ خانهای که دیگر راهی به بیرون ندارد و تو را فقط به اعماق خود فرامیخواند؛ خانهای لایهلایه و مرکزگرا؛ خانهای که همزمان که به مرکز حرکت میکند، به سمت پایین نیز در حرکت است. این مرکزگرایی دوبعدی خانه اسرارآمیز بودن آن را نیز دوچندان میکند. هنگامیکه دختران پس از عبور از دالان سرد و تاریک به مرکز خانه وارد میشوند، همچنان که مرد آن را هنگام معرفی با زیرکی مینامد، وارد پرستشگاهی درونی میشوند؛ پرستشگاهی در دل یک خانه؛ جایی که از بدو ورود، توجه دختران را جلب میکند و آن را بهمانند یک کلیسای کوچک مییابند. اکنون هنگامۀ مواجه با سؤالاتی اساسیتر و آزمونهایی دشوارتر برای مبلغان جوان است. این عصر طوفانی و سرد آزمونگر گرمایی است که اعتقادات مذهبی در دل دختران جوان انداخته و حالا عیار این آتش معلوم میشود. مرد که حالا دیگر تعارف را کنار گذاشته، راه رهایی از این مکان را در انتخابی دشوار بین اعتقاد و حقیقت قرار میدهد. حالا دختران جوان که گرفتار در کلیسایی آئینی شدهاند باید بین اعتقاد مذهبیشان و حقیقتی که در دل به آن باور دارند یکی را انتخاب کنند؛ جایی که به گفتۀ مارکس[1] «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». انتخاب بین دو در، درهایی رو به کجا؟
مرد پس از گشودن درها، دختران را به فضایی دیگر منتقل میکند. دختران حالا به مرکزیترین بخش خانه رسیدهاند؛ جایی که گویی قعر زمین است. جایی که اتفاقی مهم انتظارشان را میکشد. ظهور یک پیامبر جدید؛ پیامبری که فقط پس از مردن ظهور خواهد کرد و دختران باید شاهد مرگ وی باشند. حالا در این پایینترین نقطه، در قعر گرداب فضا، وقت سر برآوردن یک پیامبر رسیده؛ زمان معجزه و آغاز حیرت.
با گذشت نیمی از زمان فیلم و روشن شدن پیچوخمهای روایت و مکان، بهتر میتوان ساختار فضایی خانه را دریافت. کارگردان با قرار دادن یک ماکت آماتور از خانه در دل صحنه، گویی میخواهد مخاطب عام را نیز متوجه پیچیدگی فضا و شاید نشانههای فرامتنی روایتش کند. خانه بهصورت یک مارپیچ پایینرونده ساخته شده است که با ورود به هستۀ مرکزی آن همزمان به پایین نیز کشیده میشود. دختران از در اصلی وارد پیشفضایی شده بودند و سپس بعد از گذر از کلیسای درونی حالا در سیاهچالهای گرفتار شدهاند. این ساختار بهنوعی نقطۀ متقابل زندان سراسربین است. در زندان سراسربین فوکو[2] یک نگهبان در ارتفاعی بالا در مرکز فضا قرار دارد که بر همۀ فضای اطرافش احاطه داشته و تسلط کامل دارد؛ اما در این خانه، ما با سیاهچالهای در مرکز مواجهیم که هیچ دسترسی به بیرون ندارد. در همین لحظه است که کارگردان با قرار دادن ماکت خانه در فیلمش، گویی مغلوب همان ایدۀ اصلی زندان میشود و مرد را در قامت یک نگهبان ناظر بر ماکت دستسازش، بهعنوان یک بیننده مسلط نشان میدهد. این موضوع تا جایی پیش میرود که حتی در یک صحنه، ما یکی از دختران را در حال دویدن در دالانهای خانه، اما از ورای ماکت مرد میبینیم.
در یکسوم پایانی فیلم، متوجه دسیسۀ مرد و حیلههای او برای نشان دادن پیامبرانش میشویم؛ جایی که فضا دوباره در عمق شکافته میشود و انبوهی از پیامبران خیالی در قفسهای آهنی انتظار عروج و ظهور را میکشند. حالا دیگر همهچیز بر همگان نمایان شده و داستان به انتها رسیده است؛ داستانی که خلاف رویۀ مرسوم، پایانی کاملاً مشخص و نتیجهای کاملاً قطعی را به مخاطبش ارائه میدهد. مرد که در تمام طول فیلم خود را علاقهمند به حقایق و موشکافی مسائل مذهبی نشان میداد، حالا بهمثابۀ دیوانهای روانپریش جلوه میکند که برای اثبات نظریۀ خیالبافانهاش زنانی را در عبادتگاه سیاهچالهمانندش زندانی و شکنجه کرده تا لحظۀ موعود فرابرسد.

